شعر و داستان های کوتاه عاشقانه اثرهایی ماندگار از استاد رزیتا دغلاوی نژاد
«من اگر روزی شود جبران این بطلان شوم»
من اگر روزی شود جبران این بطلان شوم
این جهالت را عدم بطلان نیز جبران میکنم
بهر خود دانش غنی عاقل فزونی و وسیع
در نژاد فلسفه عاقل تولد میکنم
اندر این دنیا کسی بر کس ندارد فاخری
اندر این کاهل ز فاخرها سنجش میکنم
کسب دانش را غنی آماده واران حافظ است
در جهالت جستجو نزد فقیر را بارز است
در خیانت بهر خود حاصل شود وصل فقیر
من تویی تو من تفاوت این چنین حاکی نصیب
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« آی آدم ها »
آی آدم ها که بر گرداب رسوایی به راهید
در این فردای پوچ اندر خفا در التهابید
یک نفر دانا خرد در بین ما نیست
برای کسب تجربه در اتکا نیست
یک نفر دانا به دنبال خرد نیست
مسیر ارتقا را استوارانه بلد نیست
در این دریایی بس جوشان در اوج جاهلیت
دریغ اندر کتابی بهر علم از جستجو گر
چرا طالب چرا عالم شود کم
در این دنیای خوب رفاه کامل فراهم
کتاب دوستی بود پر بار و فاخر
در این دنیا چرا خوانش ندارد آنچنان در باب عالم
ای ادم ها تجارب بهر علم اندر به نیکی
درونت را بکاو در کندوکاو اکنون مغنی
ز کاوشگر بخوان کاوش نگر را
ز فرمولی غنی بساز دانشوران را
علم و عالم در طرازی هم ترادف
شود عالم ز علم دارای تبحر
دانش بسازد این چنین ایندگان را
همان نخبه همان مشاهیر جهان را
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« مجنون »
یک شبی مجنون جنونش را شکست
بی هوا در کوچه بی عاطفه محکم نشست
کینه آن شب دور دورش کرده بود
فارغ از معشوق در طراز دوری جستجویش کرده بود
ضجه ای زد بر لب خشکیده اش
پر ز آه و ناله شد آن خاطر رنجیده اش
گفت یا مجنون از چه خوارم کرده ای
بر ندای عشق پر ز تحقیر نیز بارم کرده ای
شکستن بهر لیلا را چه سود ؟!
وندر این بازی شکستم داده ای در من چه سود !
درد عشقم را به رسوا می زنی
دردم از لیلاست بی رحمی ز خوانم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم ولی تحقیر و مغرورم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای بد … من از این پس نیستم
درد نالایق شود در باب رو
ای دیوانه شو در بزم یار اینک فرو
در رگ پنهان و پیدایت پرم
من ز اینک در پی دوری به سمت عاقبت در خیز و شلم
سال ها با جور تو باختم به خود
او به جایم در کنارت اید و بازی به خود
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« شکوه آفرینش »
گاهی باید امیدرا صدا کرد همان رویای طنین انداز تپش ماهیهای سرخرنگ دریاچه ی نیلگون آرزوها را .
چه آرام وبی پروا میدرخشند در میان تلالو نگین های الماس مانند باران آفرینش .
رویای عاشقی دقیقا همینجاست .
من در میان عاشقانه های ماهیهای رقصنده ، مظهر پاکی وصداقت همان آب را جستجو می کنم .همان آبی زلال که ماهیها را به عشق بازی و عاشقانه هایی پر رۓوفت به ضیافت میکشاند.
کمی بالاتر ، کمی والاتر ، تا عمق نظر ، رویای پرواز را بنگر .
بنگر که فرشتگان چگونه با طنین خوش اوای آوازهایشان بر بالای دریاچه نیلگون آرزوها نجوای لالایی های دلنواز مادرانه را سر میدهند.
به راستی آوازهایشان چه آرام وبی پروا تو را به وسعت لبخند و زیباییها به تسخیر خود در میاورد!!
چه از این زیباتر ؟!
آیا به راستی این همه شکوه و جلال و عظمت زیبا نیست ؟
تو در بین تفکرات زیبای تلالوهای الماس گونه دریاچه آرزوها به دنبال زیباییها جستجوگری و با آواز فرشتگان رویایی از جنس امید خودت را از قید و بند غیر ممکن ممکن نیست رهایی میبخشی و آنگاه در خود ، خودی زیبا از جنس خود واقعی نظاره گری و لیک چه زیبا با صدایی لبریز از امید همراه با عزمی راسخ و پاهایی مستحکم از جنس اراده های پولادین منصب به عطف هدف و فتح قله های موفقیت می اندیشی و سیر صعودی را در پیمایشی هموار و بدون ترس طی و پرچم افتخار را صمیمانه از آن خود خواهی کرد و لیکن تو با صدایی پر از اراده های پولادین ، رویای پروازی پر از امید و موفقیت بر مبنای شناخت خود را برای نا امیدان ، عاشقانه سرخواهی داد که آری غیر ممکن هرگز عیر ممکن نیست حتی وقتی همه میگویند غیر ممکن است
فریاد خوشبختی زیباست .
« یاد بگیر و یادشان ده ….
نویسنده : رزیتا دغلاوی نژاد
این کلمه استاد جا افتاده اضافه کنید بشه نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« عشق پوشالی »
سرما نمود آیینه های بارانیست.دل سردی هایی در پشت حنجره های تنفس های عاشقانه هایت میرنجد.تو صدا نمیزنی فریادت را وگویی انگار باز کسی نمیشنود.تو خاطرت را میسپاری به دست موجهای خروشان وپر پیچ و تلاطم های دریا.وباز با خود نجوا میکنی که من در کجای این دنیا ایستاده ام؟اما گویی که انگار او باز نمیشنود و باز نخواهد شنید وباز هم…وتو قصاص نفس های غم الودت را باز از خود پیگرد میکنی وباز عشق زیبایت را خوب میپنداری و تفکرت را به موج های نا آرام و خروشان دریا رهسپار.تو میرنجی از خود دچار یک تناقض چندگونه ای وباز خودرا به نفهمیدن های پر تکرار میسپاری.ای مرد تو آنگونه با خود بیاندیش آیا ارزش تو چیزی بس کم می باشد؟تو وقتی برای خود ارزشگذاری نکرده ای پس دیگری را بس ارزشمندتر ساخته ای.مرد باش ای زنی از جنس اراده های مردهای فولادین و مرد باش ای مردانی از جنس غرورهای فولادین تن.چیزی که رفت ارزش تورا نادیده گرفت ورفت.پس توقع نداشته باش روزی با ارزش گذاری تو برگردد.تو بدان که اگر برگشت تو بس با انگشت خارها خوار و حقیر گونه تر چه پستی.چون یادآوری التماس هایت تورا در نزد فریادها وتمسخرها وکنایه های او حقیرتر می شمارد.برگرد از فکرش ای فولادین زره سهرابین تن.تو خودت ارزشمندی پس ارزش را در خود وتفکر به خود جستجو کن.نالایقان وقتی میروند باید با نگاه بصیرت لایقترین متعهدشان را جستجو کنند نه با شیون هایی که پراز صدای دعا به سوی خداست. .تو خود باش ارزش انسان بسی والاترین ارزش هاست.خودرا عزیزومحترم بشمر چون جواهران همیشه با ارزش اند.خداوند زیبا را جستجو کن که تورا با عشق دوست میدارد و در ازای نرسیدن ها به تو رسیدن هایی مملو از عشق هدیه میکند.آینده را بنگر شاید ارزش تو بیشتر از ارزش اوست.خداوند بزرگ واست ودرهای رحمتش همیشه باز.ایمان بیاور ای عشق پولادین تن…
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« بازخورد حقیقت »
بازخوردش به نگهم سنگینی میکرد.زل زدم و با بصیرت نگهش کردم.خل ترین دیوانه دنیا تلقی میشدم وقتی به چشمانش زل میزدم و خیره خیره متصورش میشدم.سمفونی های عاشقی با دوستت دارم های پی در پی خلوت وارامش درونیم را دچار تلاطم وطغیان های مردد وار و مکرروار میکرد .بیزاری از خود رهایم نمیکرد.شکوه وشکایتی سهمگین خودم را در برگرفته بود.از خود به له شدن های مکرر میرسیدم وباز بیشتر گام برداشتم.چه سست ایمان واراده میبودم.لالایی های زیبای شبانه ام حروم دیو میشد ومن با دل هایی از سنگ چه شیشه وار میشکستم و میگریستم باز.زیبا نگاهی به سمتش میکردم و هلاکت وار چه بیرحمانه ظلم نثارم میشد.چه بی پروا زیبا بودم و با گونه هایی سرخی که می انداختم سر رژوگونه های قشنگ و رنگی رنگی سنگی هزار رنگ .میخندیدم و جای دستهای وحشی وسنگین اوج وعمق خنده هایم را بیشتر وبیشترمیکرد.گریه های درونیم مجال کمتر گریستن نمیداد.من باخته بودم و درگیر سراب های تکرار گونه من در کجای این دنیا ایستاده بودم که خود را ندیده بودم؟.من به کدامین گناه دلبسته بودم به سنگ های بیرحم؟به جرم عاشقی؟یا به جرم خریت؟من هم میتوانستم بد باشم ولی…. اری هلاکت وار سمفونی های عاشقی بازندگیهایم را باز به رخم میکشاندند و حال نشانم میدادند که من امروز کیستم .چه بی رحم و دلسنگ بودند صخره هایی که دم از تکیه گاه وامنیت برایت میزدند و چه زیبا سخن بودند و حریص نگاه و ظاهر گر به اصرار تداوم وتعهد عمیق عشق.من دروعین باور بودم .دلم دریا بود و پر از عشق.به ندرت میباختم در پیج وتاب وموج های خروشان دریا.حال دگر خل شدم گم شدم سراب شدم در نگه عاشق ها ورفتم از خودم به سوی حقیقت ها وواقعیت ها.مرا ببخش ای خودم حال دگر تورا میپندارم عشق حقیقی که با واقعیتها باید سازگار و ناسازگار باشد.ندای طغیان هایت را به دست باد بسپار و بگو به خود که تنهاترین انسان دنیایی. تو بخوان با خود که آری :(دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد).پروردگارت را صدا بزن که خالق ونامی و حامی وعشق حقیقی وواقعی فقط اوست وبس.
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
«من اگر روزی شود جبران این بطلان شوم»
من اگر روزی شود جبران این بطلان شوم
این جهالت را عدم بطلان نیز جبران میکنم
بهر خود دانش غنی عاقل فزونی و وسیع
در نژاد فلسفه عاقل تولد میکنم
اندر این دنیا کسی بر کس ندارد فاخری
اندر این کاهل ز فاخرها سنجش میکنم
کسب دانش را غنی آماده واران حافظ است
در جهالت جستجو نزد فقیر را بارز است
در خیانت بهر خود حاصل شود وصل فقیر
من تویی تو من تفاوت این چنین حاکی نصیب
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« کفش هایش »
کفش هایش خاطرات را مرور میکرد .
آرام آرام گام بر میداشت در تصوری پوچ و غیر قابل اجرا رو به سوی دریای فراموشی ها .
و بار دگر تاب و توان کم و کماکان میل به ماندن داشت .
تداعی خاطراتی عاشقانه با گام هایی یکسان و دو نفره
وانگه صدای زنگ های به صدا در آمده او را به خواستنگاه شناور دریای عاشقی ها فرو میبرد .
خاطرات نابهنگام صدای خنده هایی عاشقانه ….
زنگ ها به صدا در آمدند
دینگ دینگ دینگ
تلفن همراهش را نگریست
کسی نبود
و دوباره از نو …..
دینگ دینگ دینگ دینگ دییییییینگ…..
باز هم نگریست
و باز هم کسی نبود
بی اختیار سردی اشک هایش گونه هایش را خیس کرد
به پهنای وسعت اسمان قسم یاد کرد:
پروردگارا او رفت و اما عاشقانه به پایش ماندم .
او خام شد
رفت و نماند .
معنای کلام عشق و گرمی حضورم را گویی نمیفهمید.
من اگر ماندم بهای مردانگی کامل و عشق و جنونم مرا به ماندن وادار کرد .
از تو از اعماق وجود خواستارم که
هرگز اجازه ندهی سردی دل ها و دریای ناجوانمردی ها گریبان معشوق بی همتا و ساده لوح مرا بگیرد .
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« عاشقانه هایی بی انتها »
در بهبوهه فراز و نشیب خاطرات به رسوایی سخن می گفتم .
می اندیشیدم و گاه گاه میگریستم و گاهی نیز آمیخته با لبخند خاطرات را مرور و تبسم میکردم .
گذشت زمان خیلی رخدادها را برایم آشکارا به نیکی نمایان می کرد .
قضاوت های نابجا ، تمسخر های بدون فکر ، عجولانه انگشت اتهام را نشانه گرفتن و…
اشتباهاتم عجیب بوی عذاب وجدان میدهند …
چه زیبا و عاشقانه در کنارم بود و نشناختم و چه بیرحمانه و بدون فکر قضاوتش کردم و کنارش نماندم ……
وی مرا بخشید عاشقانه ، مهربان ، بی ریا ، صمیمی با قلبی آکنده و لبریز از عشق و من خود را هرگز ….
جبران تنها راه بخشیده شدن خود است کاش میشد این همه عشق را جبران کرد در این فرصت های اندک و پر کم و کاستی ای کاش میشد …….
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« بطلان فکر »
صدای تپش ثانیه ها مرا به بطلان فکر فرو میبرد .
از آن طنین آرام بخش « دو ر می فا سو لا سی » آوازه خوان های طبیعت چه بی رحمانه غافل بودم .
گذشت و گذشت و گذشت .
به هر آنچه فکر میکردم گذشت .
من ماندم و دنیایی از غافل شدن در مرور گذشت بی رحمانه زمان در اوج افکاری پایدار و بی رحم و جبران نشدنی .
هم اکنون پس از شصت و اندی سال به خود آمدم هر آنچه فکر میکردم به یقین مبدل نشد .
اما همینک آشفته دلی هستم که دنیا و امروزش را به گذشته هایی گذشته و پوچ در عمق بطلان فکر به آخر رساند و واپسین دقایق عمر را در اوج تأسف به سالیان سال هایی که می توانست در اوج لبخند زندگی کند باخت و اینک با افسوس چشم از دنیا فرو بست.
و این یعنی « بازنده نهایی داستان زندگی »
کاش یاد می گرفتیم که زندگی امروز است نه گذشته هایی گذشته و آینده هایی نامشخص و نامعلوم که شاید هرگز در پیش رو نداشته باشیم.
افسوس به این بطلان های بی رحمانه ذهن ……
عبرت را بیاموز .
تکررها هرگز زیبا نیستند به دنبال خودشناسی زندگی کن و بیندیش که جهان هستی با نوای طنین انداز خوشبختی در اوج تفکری مثبت به سرانجامی نیک پایبند است …
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« ضیافت عشق »
گفت : چرا؟
گفتم : نمی دانی !!!
گفت : چه چیزی را؟ّ!
گفتم : سوختم فریاد زدم بی اعتنا گذشتی …
گفت : مرا ببین گر رفتی خواهم سوخت برگرد عاجزانه عشق را طلب دارم …..
گفتم : قاه قاه خندیدم برگشتم به سویش زل زدم به چشمان شرمگینش دستانش را به گرمی فشردم و آرام در گوشش زمزمه کردم من اینجام در کنارت تا ابد و برای همیشه ولی نه برای عشق بلکه برای وجدانی سرشار از بخشش و انسانیت …..
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« بزرگ مرد واقعی »
سهمگین به دیدگانش زل زدم .
رعب و وحشت سراسر وجودش را آمیخته و لبریز کرده بود .
نگاهم آشفته به عشق بود .
چشمانم خیس در راه نگاه معصومانه اش .
میخندید با دگران و می سوختم برای دلبر.
عشوه های یار برای دگری
و قلب من در تپش با چشمانی گریان از داغ جگر
دلبرم گفت خندید و خندید و خندید آری تا بی انتها خندید .
درونش پر ز غم گویی ابراز غم برایش دو چندان مقدور نبود .
حفظ ظاهر را داشت .
در باطن غمی پنهان بدون ذره ای حتی تبسم .
او را در آغوش گرفتم عاشقانه دیوانه وار ، صمیمی .
چه معصوم و زیباست .
مثل برگ گل لطیف و شکننده .
چه چشمان شهلایی و زیبایی …. زیباترین خلقت خدا از آن من است.
تظاهر کردم که از گذشته های اندوهناکش چیزی نمیدانم و نمیخواهم بدانم .
قسم یاد کردم تا زمانی که جان در بدن دارم و نفس میکشم برای شادیش دنیا را فرش قرمز کنم.
از شوق داشتنش با دسته گلی از گل های اطلسی به سوی خدا رفتم شکر گزاری پی در پی و مداوم .
چه زیبا و معصومانه میخندد.
چشمان پاک و بی گناه و معصومش اتش به دلم میزند .
او را میخندانم با تمام وجود و از صمیم قلب .
چه عشق جاودانه ای چه نیاز مبرمی چه عاشقانه های زلالی .
عشوه های زیبا و زنانه اش برای من و روحی غنی آکنده از شادی تا ابد .
آری من عاشق از یک یتیم خوشبخت محض و اسطوره ساختم این عشق تمام هستی و وجود من است .
او همیشه پرستیدنیست عاشقانه و با تمام وجود .
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« سکوتی غنی »
به غریبانه ها و یتیمانه هایت بنگر !!
تو میگویی که فریاد بزن ؟؟؟!
نهههههه ……نهههههههه …… نهههههه …..من غنی تر از آنم که سکوتم را به محرومان فکر فریاد بزنم .
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« ای ایران ای عشق جاودان »
ای ایران ای عشق جاودان
ای خاکت مظهر عشق و جان
دور از تو بود چشم بد ، بدان
پاینده باشی ای عشق جاودان
ای ایران ای خرم جهان
سرسبزی تو افتخارمان
از خاک توییم از روح و جان
سرمایه ی ما کشور ایران
پرچم ما سبز ، سفید ، سرخ
باشد اقتدار جاودان ما
ما هستیم برادر و خواهران
دست در دست هم جاودان ایران
اسلامی و شیعه در کنار هم
ما عاشق می مانیم برای هم
چادر مشکی عفت و وقار
هست سرمایه افتخار ما
ما مومن ترین نسل عالمیم
عفت زنان شهره در جهان
ما هستیم همیشه عشق بیکران
تا ابد نسل ما بود نسل جاودان
شیعیان افتخار این عالم است
اسلام محمد همیشه افتخار من است
شاعر : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« ترنم باران »
زندگی رسم خوشایندی هاست
باغچه سرزندگی گلدان هاست
ریشه خار نگون بخت شود گل به سر باغچه ها
ریشه در اصل شود سبز ، غنی ، پرمحور مملو از عاطفه ها
شاعر : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« سرود زندگی »
زندگی بال و پر عشق بود
پرسشی در صدد مهر بود
زندگی چیزیست زیبا خندان
پر ز رویای قشنگ باران
زندگی باغچه ی امید است
زندگی عشق زیبا و دل انگیز است
زندگی خنده زیبایی هاست
گر نگه دار جهان مایه بمانی زیباست
شاعر : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« حقیقت عشق »
از کجا باید آغاز کنم ؟!
از ماجرای حقیقت عشق ؟
از اینکه آغار چقدر میتواند وسیع و شگفت انگیز باشد .
از باور عاشقانه ای که از زلالی آب پاک و مطهر است .
عاشقانه های شیرینی را که از تاریخ کهن سال تر است.
درباره عزم درباره جزم.
حقیقتی ساده درباره عشقی ناب که او به سرتاسر وجود می بخشد.
از کجا باید چنین آغاز کنم ؟
با اولین سلامش؟
یا با اولین کلامش ؟
به دنیایی پوچ و تو خالی وسعتی عمیق بخشید و به زندگیم معنا داد.
عشق ثانی دگر محال است.
عاشقانه عارفانه عشقمان تعهد یقین عهد پیمان ایمان پاینده باد.
تو را میخواهم از جان ای عشق ابدی پاینده مانی و مانا جاودان .
حقیقت محض من تویی .
باورانه هایم تویی .
عاشقانه و عارفانه هایم تویی .
حقیقت وجودم .
تو ای جان و تن و روح من .
تو ای تار و پودم .
ای توووووو…..
ای تو ای ناب ترین تصویر زیبای جهان در فراسوی زمان ، زمان ، زمان ، مکان ، مکان ، مکان …
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« خورشید یقین »
خورشید کجاست ؟
در پس پنجره تاریکی ؟
یا از آن عشق عمیق ؟
یا از آن باور بی اتمام یقین ؟
به راستی عشق کجاست ؟
در پس نور بلند خورشید ؟
یا از آن سایه وحشت پی کین؟
راستی مهر کجاست ؟
در همان فرق میان منو تو ؟
تو مهر کنی من به یقین لطف کنم
راستی صلح کجاست ؟
در طلب عشق کسی یا در صدد ظلم بسی ؟؟
راستی نور کجاست ؟
در عمل نیک مسیر یا در صدد تقوای یقین ؟
راستی ظلم کجاست ؟
ظلم در ذهن خراب دشمن
در نگاهی در پی نفی نگر
راستی بخشنده کیست ؟
ببخش از بهر بزرگ
منش از بهر وجود
نیک از بهر خلوص نیت
راستی اوج کجاست ؟
در همان نقطه عطف یقین
در پی اوج کمال
من عاشق من عارف به یقین
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد
« شکواییه یقین »
با یه دعوا شروع شد
من یه گله کردم اونم شکواییه پشت شکواییه
تو دستش خنجر غرور
توی ذهنش هم حق خواهی و زور
من بچه بودم اونم بچه بود، سرمو بالا کردم یهو یه مشت محکم نثارم کرد اونم بی تامل
نشستم به روی زمینو هی هق گریه هامم که وحشیانه و بی رحمانه به راه
سرشو بالا گرفت
دید که منو میشناسه ،
انگار خودش بودم
خودشو در اینه تکرار دید
سست شد زمین نشست
سست و مستأصل نگاهش را به چشمان خیس و اندوهناکم گره زد
گفت: آیا ما با هم دوستیم؟!
گفتم : نمیدونم !!!!)
گفت: تو کیستی؟
یه دوست یا خود من در قاب اینه ای در قالب تداعی ؟؟؟؟
آیا تــــــــــــــــــــا نداره؟؟؟
گفت: دنبال چیستی ؟
خندیدم جستجوگرانه گفتم : خب معلومه دنبال خودمم .
گفتم : تو خود منی مگه نه ؟؟!
با خنده گفت: باشه باشه باشه من خود خرتم.
….
صدای زنگ در خورد …
جای سیلی که محکم به صورت خودم زده بودم هنوزم می سوخت.
چشمانم را باز کردم با نگاهی وسیع و عاقلانه.
در را باز کردم .
چه جالب !!
او پشت در بود .
نامه ی نوشته شده را قدرتمندانه و با عزمی راسخ به دستش دادم .
نگاهی کرد . مات و مبهوت و در کمال ابهام .
گفتم سوالی داری ؟؟؟
جواب سوال هایت در یک جمله خلاصه می شود
« قانون لیاقت ها در هیاهوی گذشت زمان تعیین می شوند »
خدانگهدار عشق نالایق من …..
نویسنده : استاد رزیتا دغلاوی نژاد